Sunday, 20 November 2011

شعری از سیاوش کسرایی برای جهان پهلوان تختی







جهان پهلوانا صفاي تو باد
دل مهرورزان سراي تو باد
بماناد نيرو به جان و تنت
رسا باد صافي سخن گفتنت
مرنجاد آن روي آزرمگين
مماناد آن خوي پاكي غمين
به تو آفرين كسان پايدار
دعاي عزيزان تو را يادگار
روانت پرستنده راستي
زبانت گريزنده از كاستي
دلت پر اميد و تنت بي شكست
بماناد اي مرد پولاددست
كه از پشت بسيار سال دراز
كه اين در به اميد بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدي
شكوفا جوان سرفراز آمدي
طلوع تو را خلق آيين گرفت
ز مهر تو اين شهر آذين گرفت
كه خورشيد در شب درخشيده اي
دل گرم بر سنگ بخشيده اي
نبودي تو و هيچ اميدي نبود
شبان سيه را سپيدي نبود
نه سوسوي اختر نه چشم چراغ
نه از چشمه آفتابي سراغ
فرو برده سر در گريبان همه
به گل سايه شمع پيچان همه
به ياد تو بس عشق مي باختند
همه قصه درد مي ساختند
كه رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشي دود بر خامه رفت
جهان تيره شد رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نيستي پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها كه بر شاخه تر شكست
بدي آمد و نيكي از ياد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هياهوي مردانه كاهش گرفت
سراپرده عشق آتش گرفت
گر آوا در اين شهر آرام بود
سرود شهيدان ناكام بود
سمند بسي گرد از راه ماند
بسي بيژن مهر در چاه ماند
بسي خون به تشت طلا رنگ خورد
بسي شيشه عمر بر سنگ خورد
سياووش ها كشت افراسياب
و ليكن تكاني نخورد آب از آب
دريغا ز رستم كه در جوش نيست
مگر ياد خون سياووش نيست ؟
از اين گونه گفتار بسيار بود
نبودي تو و گفتنه در كار بود
كنون اي گل اميد بازآمده
به باغ تهي سروناز آمده
به يلدا شب خلق بيدار باش
به راه بزرگت هشيوار باش
كه درتنگنا كوچه نام و ننگ
كه خلق آوريده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاينده اي
يكي پيك پر شور آينده اي
بر اين دشت تف كرده از آرزو
تويي چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده اي
كه بالا گرفته برآورده اي
به شكرانه اين باغ خوشبوي كن
تو از باغي اي گل بدان روي كن
كلاف نواهاي از هم جدا
پي آفرين تو شد يك صدا
تو اين رشته مهر پيوند كن
پريشيده دل ها به يك بند كن
كه در هفت خوان ديو بسيار هست
شگفتي دد آدمي سار هست
به پيكار ديوان نياز آيدت
چنان رشته اي چاره ساز آيدت
عزيزا ! نه من مرد رزم آورم
يكي شاعر دوستي پرورم
ز تو دل فروغ جواني گرفت
سرودم ره پهلواني گرفت
ببخشا سخن گر درازا كشيد
كه مهرت عنان از كفم واكشيد
درودم تو را باد و بدرود هم
يكي مانده بشنو تو از بيش و كم
كه مردي نه درتندي تيشه است
كه در پاكي جان و انديشه است

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.